اشعار عاشقانه سنایی شاعر ایرانی قدیمی

چهارشنبه 18 مرداد 1402
12:32
سارا

دیوان اشعار

دیوان اشعار سنایی غزنوی به قالب‌‌های غزلیات، قصاید، قصاید و قطعات و ترجیعات تقسیم و گروه‌بندی می‌شود‌.

اشعار سنایی؛ گلچین اشعار عاشقانه، غزلیات، قصاید و ترجیعات این شاعر

غزلیات

آشناترین و مهم‌ترین غزلیات سنایی عبارت است از:

احسنت و زه ای نگار زیبا

آراسته آمدی بر ما

امروز به جای تو کسم نیست

کز تو به خودم نماند پروا

بگشای کمر پیاله بستان

آراسته کن تو مجلس ما

تا کی کمر و کلاه و موزه

تا کی سفر و نشاط صحرا

امروز زمانه خوش گذاریم

بدرود کنیم دی و فردا

من طاقت هجر تو ندارم

با تو چکنم به جز مدارا

جمالت کرد جانا هست ما را

جلالت کرد ماها پست ما را

دل آرا ما نگارا چون تو هستی

همه چیزی که باید هست ما را

شراب عشق روی خرمت کرد

بسان نرگس تو مست ما را

اگر روزی کف پایت ببوسم

بود بر هر دو عالم دست ما را

تمنای لبت شوریده دارد

چو مشکین زلف تو پیوست ما را

چو صیاد خرد لعل تو باشد

سر زلف تو شاید شست ما را

زمانه بند شستت کی گشاید

چو زلفین تو محکم بست ما را

بنده ی یک دل منم بند قبای تو را

چاکر یکتا منم زلف دو تای تو را

خاک مرا تا به باد بر ندهد روزگار

من ننشانم ز جان باد هوای تو را

کاش رخ من بدی خاک کف پای تو

بوسه مگر دادمی من کف پای تو را

گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من

بر سر و دیده نهم رایت رای تو را

تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من

جعبه ز سینه کنم تیر جفای تو را

بار نیامد دلم در شکن زلف تو

گر نه به گردن کشم بار بلای تو را

بنده سنایی تو را بندگی از جان کند

گوی کلاه تو را بند قبای تو را

باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را

باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان

آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را

ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را

در میان بحر حیرت لولو فریاد را

خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند

هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را

هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد

ما به جان پذرفته‌ایم از زلف تو بیداد را

گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم

چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را

زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا

کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را

قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم

همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را

خوش کن از یک بوسهٔ شیرین‌تر از آب حیات

چو دل و جان سنایی طبع فرخ‌زاد را

باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را

باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را

باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان گمار

آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان دوز را

باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت

آن سیه پوشان کفر انگیز ایمان‌سوز را

سر برآوردند مشتی گوشه گشته چون کمان

باز در کار آر نوک ناوک کین توز را

روزها چون عمر بد خواه تو کوتاهی گرفت

پاره‌ای از زلف کم کن مایه‌ای ده روز را

آینه بر گیر و بنگر گر تماشا بایدت

در میان روی نرگس بوستان افروز را

لب ز هم بردار یک دم تا هم اندر تیر ماه

آسمان در پیشت اندر جل کشد نوروز را

نوگرفتان را ببوسی بسته گردان بهر آنک

دانه دادن شرط باشد مرغ نو آموز را

بر شکن دام سنایی ز آن دو تا بادام از آنک

دام را بادام تو چون سنگ باشد گوز را

می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را

زنده کن در می پرستی سنت پرویز را

مایه ده از بوی باده باد عنبربیز را

در کف ما رادی آموز ابر گوهربیز را

ای خم اندر خم شکسته زلف جان آمیز را

برشکن بر هم چو زلفت توبه و پرهیز را

چنگ وار آهنگ برکش راه مست انگیز را

راه مست انگیز بر زن مست بیگه خیز را

جاودان خدمت کنند آن چشم سحرآمیز را

زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را

توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من

زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را

گر لب شیرین آن بت بر لب شیرین بدی

جان مانی سجده کردی صورت پرویز را

با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب

جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را

جان ما می را و قالب خاک را و دل تو را

وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را

شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را

ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را

گر شب وصلت نماید مر شب معراج را

نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را

اهل دعوی را مسلم باد جنات النعیم

رطل می باید دمادم مست بیگه خیز را

آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا

در دهیدش آب انگور نشاط ‌انگیز را

انعم الله صباح ای پسرا

وقت صبح آمده راح ای پسرا

با می و ماه و خرابات بهار

خام خامست صلاح ای پسرا

با تو در صدر نشستیم هلا

در ده آواز مباح ای پسرا

خام ما خام تو و پخته ی توست

تو ز می دار صراح ای پسرا

عاقبت خانه به زلف تو گذاشت

صورت فخر و فلاح ای پسرا

چشم بیمار تو ما را ببرید

ز صحیح و ز صحاح ای پسرا

از پی عارض چون صبح تو را

به نکورویی و راح ای پسرا

همه تسبیح سنایی این است

کانعم الله صباح ای پسرا

ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را

تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را

ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی

خاک ره باید شمردن دولت پرویز را

دین زردشتی و آیین قلندر چند چند

توشه باید ساختن مر راه جان آویز را

هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشین

بدرهٔ ناداشتی به روز رستاخیز را

زاهدان و مصلحان مر نزهت فردوس را

وین گروه لاابالی جان عشق‌انگیز را

ساقیا زنجیر مشکین را ز مه بردار زود

بر رخ زردم نه آن یاقوت شکر ریز را

در ده پسرا مي مروق را

ياران موافق موفق را

زان مي که چو آه عاشقان از تف

انگشت کند بر آب زورق را

زان مي که کند ز شعله پر آتش

اين گنبد خانه معلق را

هين خيز و ز عکس باده گلگون کن

اين اسب سوار خوار ابلق را

در زير لگد بکوب چون مردان

اين طارم زرق پوش ازرق را

گه ساقي باش و گه حريفي کن

ترتيب فروگذار و رونق را

يک دم خوش باش تا چه خواهي کرد

اين زهد مزور مزيق را

يک ره به دو باده دست کوته کن

اين عقل دراز قد احمق را

بنماي به زيرکان ديوانه

از مصحف باطل آيت حق را

بر لاله مزن ز چشم سنبل را

بر پسته منه ز ناز فندق را

بيرون شو ازين دو رنگ و اين ساعت

همرنگ حرير کن ستبرق را

مشکن به طمع مرا تو اي ممسک

چونان که جرير مر فرزدق را

گر طمع ميان تهي سه حرف آمد

چار است ميان تهي مطوق را

در تخته اول ار بنوشتي

بي شکل حروف علم مطلق را

کم زان باري که در دوم تخته

چون نسخ کني خط محقق را

در موضع خوشدلان و مشتاقان

موضوع فروگذار و مشتق را

شعر تر مطلق سنايي خوان

آتش در زن حديث مغلق را

مطلب مشابه: اشعار سعدی؛ گلچین زیباترین اشعار تک بیتی، رباعیات و غزلیات سعدی شیرازی

چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را

یا سلامت خود مسلم نیست مر عشاق را

هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پدید

مشتری گردد همیشه محنت مخراق را

زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت

محو گرداند ز مردم عادت و اخلاق را

هر که بی اوصاف شد از عشق آن بت برخورد

کان صنم طاقست اندر حسن و خواهد طاق را

ذره‌ای از حسن او در مصر اگر پیدا شدی

دل ربودی یوسف یعقوب بن اسحاق را

گر سر مژگان زند بر هم به عمدا آن نگار

پیکران بی جان کند مر دیلم و قفچاق را

هر که روی او بدید از جان و دل درویش شد

زر سگالی کس ندید آن شهرهٔ آفاق را

اشعار سنایی؛ گلچین اشعار عاشقانه، غزلیات، قصاید و ترجیعات این شاعر

مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را

جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را

گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدم

نزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل را

زلف چون پرچین کند خواری نماید مشک را

غمزه چون بر هم زند قیمت فزاید نیل را

چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش

چون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل را

از دو چشمش تیز گردد ساحری ابلیس را

وز لبانش کند گردد تیغ عزراییل را

گر چه زمزم را پدید آورد هم نامش به پای

او به مویی هم روان کرد از دو چشمم نیل را

جان و دل کردم فدای خاکپایش بهر آنک

از برای کعبه چاکر بود باید میل را

آب خورشید و مه اکنون برده شد کو بر فروخت

در خم زلف از برای عاشقان قندیل را

ای سنایی گر هوای خوبرویان می‌کنی

از نخستت ساخت باید دبه و زنبیل را

ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را

بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را

تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم

بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را

جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم

همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را

دام کن بر طرف بام از حلقه های زلف خویش

چون که جان در جام کردی تنگ درکش جام را

کاش کیکاووس پر کن زان سهیل شامیان

زیر خط حکم درکش ملک زال و سام را

چرخ بی آرام را اندر جهان آرام نیست

بند کن در می پرستی چرخ بی آرام را

ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را

ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را

میر مجلس چون تو باشی با جماعت درنگر

خام درده پخته را و پخته درده خام را

قالب فرزند آدم آز را منزل شدست

انده پیشی و بیشی تیره کرد ایام را

نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود

ساقیا درده شراب ارغوانی فام را

قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود

کار کار خویش دان اندر نورد این نام را

تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم

ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را

من کیم کاندیشه ی تو هم نفس باشد مرا

یا تمنای وصال چون تو کس باشد مرا

گر بود شایسته ی غم خوردن تو جان من

این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا

گر نه عشقت سایه ی من شد چرا هر گه که من

روی برتابم ازو پویان ز پس باشد مرا

هرنفس کانرا بیاد روزگار تو زنم

جمله ی عالم طفیل آن نفس باشد مرا

هر زمان ز امید وصل تو دل خود خوش کنم

باز گویم نه چه جای این هوس باشد مرا

چون خیال خاکپایت می نبیند چشم من

بر وصال تو چگونه دسترس باشد مرا

نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا
نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا

در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی
کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا

عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز
چون تو بگریزی و بگذاری به تنهایی مرا

چشمه خورشید را از ذره نشناسم همی
نیست گویی ذره‌ای دردیده بینایی مرا

از تو هر جایی ننالم تو هر جایی شدی
نیست جای ناله از معشوق هر جایی مرا

گاه پیری آمد از عشق تو بر رویم پدید
آنچه پنهان بود در دل گاه برنایی مرا

کرد معزولم زمانه گاه دانایی و عقل
با بلای تو چه سود از عقل و دانایی مرا

ای به بر کرده بی وفایی را

منقطع کرده آشنایی را

بر ما امشبی قناعت کن

بنما خلق انبیایی را

ای رخت بستده ز ماه و ز مهر

خوبی و لطف و روشنایی را

زود در گردنم فگن دلقی

برکش این رومی و بهایی را

چنگی و بربطی به گاه نشاط

جمله یاری دهند نایی را

با چنان روی و با چنان زلفین

منهزم کرده ای ختایی را

آتشی نزد ماست خیز و بیار

آبی و خاکی و هوایی را

بار ندهند نزد ما به صبوح

هیچ بیگانه ی مرایی را

چون بود یار زشت پر معنی

چکنم جور هر کجایی را

چو شدی مست جای خواب بساز

وز میان بانگ زن سنایی را

مرحبا مرحبا برای هلالا

آسمان را نمای کل کمالا

چند ازین پرده ز آفتاب برون آی

جان ما را بخر ز دست خیالا

اندر آی اندر آی تا بشناسیم

از جمال تو حال را ز محالا

ای همه روی بر خرام به منظر

تا رهد دیده زین شب همه خالا

اشهب صبح در گریزد از شرم

چون بجنبد ز ابلق تو دوالا

روشنی را نشان به اوج شرف بر

تیرگی را فگن به برج و بالا

ای ز پرده زمانه آمده اینجا

مرحبا مرحبا تعالی تعالا

عقل و دینمان ببر تراست مباحا

جان و دلمان ببر تراست حلالا

تا سنایی چو دید گوید ای مه

حبذا و جهک المبارک فالا


[ بازدید : 23 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
نام :
ایمیل :
آدرس وب سایت :
متن :
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B /:) =D> :S
کد امنیتی : ریست تصویر
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به مجله است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]